حرفه فرشبافی

افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار ص ۱۱۱

صفحه: ۵۹ - ۶۱

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این قصه تشویق و ترغیب دیگران است به فراگرفتن صنعت و حرفه، خاصه حرفه فرشبافی! متن کامل این روایت را از کتاب «افسانه هایدیار همیشه بهار» نقل میکنیم .

در نزدیکی مقر سلطنت شاه عباس دختری با خانواده فقیرش زندگی می کرد. از قضا روزی شاه عباس که به اتفاق همراهانش از راهی بر می گشت، چشمش به این دختر افتاد. افراد خود را برای شناسایی مأمور کرد و سرانجام خواستگاری این دختر را از وزیرش خواست. وزیر به خواستگاری رفت. دختر گفت: من حرفی ندارم اما شرطی دارم، شاه عباس باید حرفه ای بداند و این حرفه فرشبافی است. وزیر شرط را با شاه عباس در میان گذاشت. شاه عباس قبول کرد و گفت:من حاضرم هنر فرشبافی را یاد بگیرم . روز بعد شاه عباس نزد استاد فرشبافی رفت. پس از مدتی شاگردی و کارآموزی این حرفه را یاد گرفت و فرشباف ماهری شد. دختر که شرطش را برآورده دید به عقد شاه عباس درآمد و همسر وی گردید.حالا این را بشنوید : یکی از عادات شاه عباس این بود که شبها جامه درویشان را می پوشید و به اماكن وقهوه خانه ها سر می زد تا از حال و احوالی که بر مملکت میگذرد، آگاه باشد. شبی به قهوه خانه ای رفت پس از صرف شام که باب طبعش هم نبود، سه چهار نفر در لباس ولگردی او را دوره کردند چادر شبی به دورش پیچیدند و به زیر زمین خانه ای بردند. شاه عباس خود را در زیر زمین نمور و نمناکی یافت. عده زیادی از آدمها را دوروبرش در کند و زنجیر دید. تعجب کرد و پیش خود گفت: اینجا دیگر چه جایی است؟ شاه عباس را هم مثل سایرین به کند و زنجیر کشیدند. روز بروز کند و زنجیر یکی از آدمها را وا میکردند و او را میکشتند. روغنش را میگرفتند و گوشتش را هم به اسیران میدادند. شاه عباس که این وضع هولناک را دید با خود گفت: عجب گیری افتادم راه گریزی هم نیست. ناگهان به یاد حرفه ای که یاد گرفته بود افتاد و به یکی از ربایندگانش گفت : من فرشباف ماهری هستم فرشهای من را به قیمت بالا میخرند، اگر صلاح میدانید از هنرم استفاده کنید و مرا نکشید! فرشهای من به اندازه پول ده سال روغنی که از آدمها می گیرید، می ارزد.آن ها پیشنهاد شاه عباس را پذیرفتند. او هم مشغول بافتن فرش بسیار زیبا و گرانبهایی شد. پس از مدتی کار را تمام کرد در حاشیه فرش نوشته بود شاه عباس زیرزمین فلان خانه زندانی است او را نجات دهید. و به آنها گفت قدرت خرید این فرش را فقط زن شاه دارد و پس نزد او ببرید. حالا این را بشنوید : غیبت شاه عباس قاعدتاً نبایستی حتی به سحر بکشد و اول وقت روز بعد باید به تخت سلطنت نشسته باشد. وقتی که از غیبتش دو سه روزی گذشت درباریان، لشگریان اطرافیان و زنش همه و همه نگران و آشفته خاطر شدند. هر چه اینجا و آنجا را گشتند، او را نیافتند تا اینکه پس از بیست و پنج روز سه نفر با فرش به دربار مراجعه کردند و گفتند :« ما میخواهیم این فرش را به زن شاه عباس بفروشیم.» زن شاه عباس که افسرده خاطر و ملول بود، اعتنایی نکرد و رغبتی نسبت به خرید فرش از خود نشان نداد ولی ناگهان یادش آمد، شرط عقد او با شوهرش فرشبافی بوده است شستش خبردار شد که فرش ممکن است دستبافت شاه عباس باشد. او که دستور رد داده بود، بلافاصله گفت: فرش فروش ها را بیاورید ! فرش فروشها به حضورش آمدند. به محض اینکه چشمش به فرش و بافتش خورد فهمید کار کار شاه عباس است. به آنها گفت: این فرش را از کی خریدید؟ این فرش را یک کسی به ما فروخت و رفت. زن شاه عباس گفت::خیلی خوب خریدارم و بروید ! آن ها پول گزافی بابت فرش گرفتند و برگشتند زن شاه عباس بیکار ننشست. پشت و روی قالی را خوب نگاه کرد و دست کشید تا اینکه نشان یا علامتی را بیابد که چشمش به نوشته مابین تاروپودهای گل قالی خورد و نشانی را که شاه عباس نوشته بود خواند و دانست که او در کجا گرفتار است. فوراً امیر لشگر و وزیر را به حضور طلبید موضوع را با آنها در میان گذاشت. آنها هم با سواران مسلح توی آن خانه و زیرزمین ریختند شاه عباس و تمام اسیران را از کند و زنجیر نجات دادند. شاه عباس دستور داد آدمکشانی را که روغن آدم می گرفتند، شقه شقه کنند و بعد به وزیرش گفت: شرط عقد بی حکمت نبود همان شرط جان من را خرید.وزیر گفت: با بلد بودن حرفه هم زندگی آدم میچرخد و هم آدم از هلاکت نجات پیدا می کند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد